...عاشقش نبودم...عاشقش شدم...
عاشق حرفاش... عاشق نگاه پر فریبش...عاشق دروغای قشنگش...حس میکردم اگه نباشه منم نیستم...وقتی غصه میخورد ناخواسته اشکام میریخت...حاضر بودم از خوشیهام بگذرمو تنهاش نذارم...ی مدت گذشت...دیدم اذیت کردناش شروع شد...هر روز به ی بهونه ساز رفتن میزد...منم دوسش داشتم...دنیا توی چشمام تار میشد...ولی زانو نمیزدم جلوش...فقط سکوت میکردم...بارها دلمو شکست ولی من فقط سکوت کردم...دلم نمیومد نبخشمش اخه قول داده بودم دلم جای ی نفره...ولی...کار به جایی رسید ک دیگه سکوت فایده نداشت...باید میرفتم...باید با پای خودم میرفتم...تا بدونه اگه با اونم اگه دوسش دارم نه چون تنهام نه...چون خیانت بلد نیستم...رفتم...واسه همیشه سکوت کردم...دم رفتن بهش گفتم...ی روز میاد ک التماسم میکنی ک برگرد...با چشمای گریون به پام میفتی ولی اون روز دیگه هیچجایی تو خاطرم نداری...به حرفم رسید...برگشت...التماس کرد اشک ریخت به پام افتاد...ولی من حتی اسمشم یادم نیست
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |